چرا به تاریکی پناه میبریم؟ دعوتی به ضیافت سایهها
مجید خرسندی فرد | شهریور ۱۴۰۴
بیایید صادق باشیم. در وجود همهی ما، گوشهای تاریک، مرموز و مهتابی وجود دارد که به داستانهای ارواح، قلعههای متروک و رازهای مگو، لبخندی از سر شناخت میزند. ما انسانها موجودات غریبی هستیم؛ از تاریکی میترسیم، اما شمع به دست به عمیقترین غارهای وجودمان سفر میکنیم. ادبیات گوتیک، همان شمع لرزان در دست ماست. این ژانر، یک شهربازی ارواح صرف برای ترساندن و هیجانهای لحظهای نیست؛ بلکه یک کلیسای جامع باشکوه و در حال فروریختن است که در آن، پژواک عمیقترین اضطرابها، امیال سرکوبشده و سوالات بیپاسخ بشریت طنینانداز میشود. گوتیک به ما نمیگوید از هیولاها بترسیم؛ به ما یادآوری میکند که هیولاها، اغلب، غمگینترین و تنهاترین بخشهای وجود خودمان هستند که در آینه ترکخوردهی خیال به آنها خیره شدهایم. این ژانر، زیبایی را نه در نور کامل، که در بازی دلانگیز نور و سایه، در پیچکهایی که بر سنگهای یک ویرانه میخزند و در سکوتی که پس از یک جیغ طولانی حاکم میشود، جستجو میکند. پس بیایید دست به دست هم، پا به این قلمرو زیبا و وهمآلود بگذاریم.
اولین نجوا در قلعه: آنگاه که گوتیک زاده شد
همهچیز با یک کابوس آغاز شد؛ کابوسی چنان عظیم که توانست پایههای یک ژانر ادبی را بنا کند. در سال ۱۷۶۴، هوراس والپول با «قلعه اوترانتو» دری را به دنیایی گشود که دیگر هرگز بسته نشد. داستان، با سقوط یک کلاهخود غولپیکر بر سر شاهزادهای جوان، شبیه به یک شوخی سوررئال به نظر میرسد، اما این ضربهی آغازین، سمفونی باشکوه گوتیک را به راه انداخت. قلعهی اوترانتو فقط یک پسزمینه نبود؛ خود یک شخصیت بود. یک جمجمهی سنگی عظیم که در راهروهای پیچدرپیچش، خاطرات و جنایات نسلها را پنهان کرده بود. دیوارهایش نفس میکشیدند، درهایش خودبهخود باز و بسته میشدند و پرترههایش از قاب بیرون میآمدند تا رازهایی را فاش کنند. والپول با این اثر، جعبهی پاندورای گوتیک را باز کرد و تمام اسباببازیهای محبوب این ژانر را به ما هدیه داد: حاکمی مستبد که نماد پدرسالاری سرکوبگر بود، دوشیزهای پاکدامن که همچون غزالی در جنگل ترس میلرزید، قهرمانی گمنام با رازی در سینه، و البته، حضور دائمی امر فراطبیعی که همچون مه، تمام داستان را در بر میگرفت. «قلعه اوترانتو» شاید امروز ساده به نظر برسد، اما در زمان خود، همچون کلیدی بود که قفل سنگین ناخودآگاه جمعی یک دوران را گشود و به تمام ترسها و امیال پنهان، اجازهی خروج داد.
فلسفهی هراس: وقتی ترس به تجربهای متعالی بدل میشود
گوتیک هرگز به دنبال ترساندن صرف نبود؛ بلکه در پی خلق حسی بود که فیلسوفان آن را «امر والا» یا «Sublime» مینامیدند. تصور کنید بر لبهی یک پرتگاه عظیم ایستادهاید و به دریای متلاطم زیر پایتان مینگرید. هم احساس ضعف و کوچکی میکنید و هم حسی از شگفتی و هیبت تمام وجودتان را فرا میگیرد. این، جوهرهی گوتیک است. این ژانر، ما را بر لبهی پرتگاههای روان خودمان قرار میدهد و اجازه میدهد تا به ورطهی ترسها و شگفتیهای درونمان بنگریم. نویسندگانی چون «آن رادکلیف»، استاد مسلم خلق «ترور» بودند. ترور، آن نفس حبسشده در سینه است؛ صدای پایی در راهروی خالی، سایهای که از گوشهی چشم میبینید، انتظار کشندهی چیزی ناشناخته که هر لحظه ممکن است رخ دهد. ترور، غذای روح است، چون تخیل را به پرواز درمیآورد. در مقابل، نویسندگانی چون «متیو لوئیس» در رمان جنجالی «راهب»، ما را با «هورور» مواجه میکردند. هورور، همان لحظهای است که هیولا چهرهاش را نشان میدهد؛ مواجهه با خون، خشونت و فروپاشی فیزیکی. اگر ترور، پرسشی است که در تاریکی زمزمه میشود، هورور، پاسخ خونین و بیرحمانهی آن است. گوتیک، با این رقص هنرمندانه میان تعلیق و شوک، به ما میآموزد که ترسیدن، میتواند یک تجربهی عمیقاً انسانی و حتی تعالیبخش باشد.
هیولاهای درون: از آزمایشگاه فرانکنشتاین تا کوچههای مهتابی تهران
با گذر زمان، هیولاهای گوتیک از قلعههایشان بیرون آمدند و در وجود ما ساکن شدند. «فرانکنشتاین» مری شلی، دیگر داستان یک هیولای بیرونی نبود؛ داستان هیولای درون بود. مخلوق بینام فرانکنشتاین، تجسم طردشدگی، تنهایی و خشمی است که از عدم عشق زاده میشود. او آینهای است که در آن، هیولای واقعی، یعنی خالق بیمسئولیتش، ویکتور، به وضوح دیده میشود. این رمان، ترس را از دنیای ارواح به دنیای علم و اخلاق انسانی آورد. به همین ترتیب، «دراکولا»ی برام استوکر، چیزی بیش از یک خونآشام بود؛ او تجسم اغواگر امیال ممنوعه، ترس از بیگانه و اضطرابهای جنسی دوران ویکتوریا بود.
اما آیا این نجواهای تاریک، تنها در کوچههای مهآلود لندن شنیده میشدند؟ هرگز. ادبیات ما نیز قلعههای گوتیک خود را دارد. مگر میتوان از گوتیک ایرانی سخن گفت و به شاهکار ابدی صادق هدایت، «بوف کور»، اشاره نکرد؟ «بوف کور» خود یک قلعهی گوتیک است؛ قلعهای ساخته شده از روان تبدار و پارانوئید یک راوی بینام. فضای داستان، همچون دخمهای تنگ و بیروزن، خواننده را در خود حبس میکند. حضور همزادها (زن اثیری و لکاته)، تکرار وسواسگونهی وقایع، سایههایی که روی دیوار میرقصند و راوی که در مرز میان واقعیت و کابوس سرگردان است، همگی خالصترین عناصر گوتیک هستند. «بوف کور» به ما نشان میدهد که ترسناکترین زندان، نه دیوارهای سنگی، که دیوارهای ذهن خود انسان است.
غولها و آلها: ریشههای گوتیک در افسانههای ایرانی
پیش از آنکه هدایت، گوتیک را در کالبد رمان مدرن ایرانی بدمد، این ژانر در قصهها و باورهای عامیانهی ما زندگی میکرد. مگر داستانهای مادربزرگها دربارهی «آل»، آن موجود اثیری و ترسناک که زیباییاش کشنده است و بر سر زائو و نوزادش ظاهر میشود، یک روایت گوتیک تمامعیار نیست؟ «آل» تجسم اضطراب عمیق زنانه، ترس از مادری و شکنندگی حیات در برابر نیرویی ناشناخته و بدخواه است. او همان دوشیزهی زیبای مرگبار گوتیک است که در فرهنگ ما ردایی دیگر به تن کرده. یا «غول» بیابانی که مسافران را میفریبد و به کام مرگ میکشاند؛ او نماد ترس از طبیعت وحشی و ناشناخته، و استعارهای از خطراتی است که در ورای امنیت تمدن در کمین نشستهاند. این قصهها، که از نسلی به نسل دیگر منتقل شدهاند، گواهی میدهند که روح گوتیک، این کنجکاوی آمیخته با ترس نسبت به ناشناختهها و سایههای وجود، در تار و پود فرهنگ ما نیز تنیده شده است. اینها هیولاهایی نیستند که فقط برای ترساندن آمده باشند؛ آنها حاملان هشدارهای اخلاقی، نماد ترسهای جمعی و تجسم بخشهای تاریک و رامنشدنی طبیعت و روان ما هستند.
قلعههای مدرن ما: گوتیک در عصر اضطراب
امروز، قلعههای ما دیگر از سنگ و آجر ساخته نشدهاند. قلعههای مدرن ما، آسمانخراشهای شیشهای بیروح، صفحات نمایشگر سردی که ساعتها به آنها خیره میشویم، و ساختارهای سیاسی و اقتصادی پیچیدهای هستند که در آنها احساس تنهایی و بیقدرتی میکنیم. نویسندگان معاصر گوتیک، این حقیقت را به خوبی درک کردهاند. آنها از ابزارهای کلاسیک ژانر برای کالبدشکافی اضطرابهای دنیای امروز استفاده میکنند. رمانی مانند «دیوار ارواح» اثر سارا ماس، با بازگشت به آیینهای باستانی و وحشت فولکلور، به شکلی بیرحمانه، ناسیونالیسم افراطی و بیگانههراسی مدرن را نقد میکند. این داستان به ما نشان میدهد که چگونه تلاش برای بازگشت به یک گذشتهی «اصیل» خیالی، میتواند به قربانگاههای واقعی و خشونتهای هولناک منجر شود. هیولاهای جدید ما، ایدئولوژیهای خطرناک، بیعدالتیهای سیستماتیک و انزوایی هستند که در دل جوامع به ظاهر متمدن ما ریشه دواندهاند. گوتیک معاصر، آینهای در برابر این دنیای جدید میگیرد و به ما نشان میدهد که ارواح اجدادمان، هنوز در کالبد ترسهای جدیدمان زندگی میکنند.
کالبدشکافی با عشق: بازآفرینی کلاسیکها
یکی از زیباترین کارهایی که نویسندگان معاصر گوتیک انجام میدهند، بازگشت به آثار کلاسیک، نه برای تقلید، که برای یک گفتگوی عمیق و گاهی چالشبرانگیز است. آنها همچون جراحانی چیرهدست، با احترام و کنجکاوی، بدن این متون قدیمی را میشکافند تا قلب تپندهی آنها را بیابند و در کالبدی جدید به آن حیاتی دوباره ببخشند. احمد سعداوی در «فرانکنشتاین در بغداد»، هیولای شلی را در میان ویرانههای جنگ عراق بازسازی میکند. هیولای او، که از اعضای بدن قربانیان بیگناه ساخته شده، دیگر یک مسئلهی علمی نیست؛ او فریاد درهمشکستهی یک ملت است، نماد چرخهی بیپایان خشونت و جستجوی بیهوده برای عدالت. یا چیس برگگرون در مجموعه شعر «R E D»، با پاک کردن کلمات از متن «دراکولا»، همچون یک مجسمهساز که سنگهای اضافی را میتراشد، صدای سرکوبشدهی داستان را از دل سکوت بیرون میکشد. این نویسندگان به ما نشان میدهند که داستانهای کلاسیک، موزههای غبارگرفته نیستند، بلکه موجوداتی زندهاند که میتوان با آنها صحبت کرد، جنگید و حتی عاشقشان شد.
زیبایی در ویرانی: گوتیک به مثابه آینهی شکسته
شاید زیباترین کارکرد گوتیک، همین باشد: یافتن زیبایی در دل ویرانی. این ژانر به ما نمیگوید که دنیا جای بینقصی است؛ برعکس، میگوید دنیا پر از ترک، شکستگی و سایه است و زیبایی حقیقی، دقیقاً در پذیرش همین نقصها نهفته است. گوتیک همچون هنر ژاپنی «کینتسوگی» است که در آن، تکههای شکستهی سفال را با طلا به هم میچسبانند و باور دارند که این شکستگیها، به آن شیء، تاریخی منحصربهفرد و زیبایی بیشتری میبخشد.
داستانهای گوتیک نیز با نخ طلایی همدلی، تکههای شکستهی روان ما و جوامع ما را به هم پیوند میزنند. آنها به شخصیتهای طردشده، هیولاها و دیوانگان صدا میبخشند و ما را وادار میکنند تا در چهرهی «دیگری» ترسناک، انعکاس وجود خودمان را ببینیم. گوتیک، آینهای شکسته در برابر جامعه نگه میدارد، و دقیقاً از محل همین شکستگیهاست که نوری متفاوت و حقیقیتر به درون میتابد و به ما اجازه میدهد تا شکافهای عمیق دنیای خود را ببینیم.
شبی که پایانی ندارد: آیندهی گوتیک
گوتیک هرگز نخواهد مرد، زیرا شب هیچگاه به پایان نمیرسد. تا زمانی که انسان وجود دارد، سایهای نیز به دنبال او خواهد بود. تا زمانی که عشق، فقدان، گناه و آرزو وجود دارد، گوتیک نیز زنده خواهد بود تا برایشان داستانی بسراید. این ژانر، همچون یک دوست قدیمی و رازدار، همیشه در کنار ما خواهد ماند. در شبهای تنهایی، وقتی از عدم قطعیت آینده میترسیم، میتوانیم به قلعههای امن و آشنای گوتیک پناه ببریم. آیندهی این ژانر، به اندازهی گذشتهاش، تاریک و درخشان است. هیولاهای جدیدی در راهند؛ هیولاهایی که از دل بحرانهای اقلیمی، انزوای دیجیتال و آشوبهای سیاسی متولد خواهند شد. و نویسندگان گوتیک، همچون همیشه، آنجا خواهند بود تا نامی برای این ترسهای بینام پیدا کنند، برایشان چهرهای بکشند و به ما بیاموزند که چگونه با شجاعت، به چشمانشان خیره شویم. زیرا در نهایت، سفر به دل تاریکی، شجاعانهترین راه برای یافتن نور است.
No comment