بی‌من و تو، اما با خاطره‌ی ما


یادداشتی به بهانه‌ی ایرج جنتی‌عطایی و سرنوشت یک نسل

نوشته: ایمان هژبر

پژوهشگر موسیقی و فرهنگی

خبر بستری‌شدن ایرج جنتی‌عطایی که با تمسخر تشخیص تأخیردر زوال عقل در شبکه های اجتماعی منتشر شد، آه از نهاد من و خیلی‌ها برآورد؛ نه فقط به‌خاطر وضعیت جسمی و ذهنی شاعری که در تار و پود ترانه‌ی معاصر ایران تنیده، بلکه برای چیزی بزرگ‌تر: سرنوشت یک نسل، یک گفتمان، و یک رؤیای نافرجام.

جنتی‌عطایی برای من فقط خالق شعرهایی مثل «طلوع کن»، «کوچه‌ها» یا «بی‌تو» نیست؛ او یکی از آخرین بازماندگان نسلی‌ست که در دهه‌ی چهل و پنجاه خورشیدی، با شور عدالت‌خواهی و صدای محرومان برخاست و می‌خواست ایران را از «سایه‌ها» نجات دهد. نسلی که هر چند با آرمان‌های چپ‌گرایانه، اما با ابزار شعر و صدا، رؤیای جهانی انسانی‌تر را فریاد زد.

اما امروز، همان نسل – یا لااقل بازمانده‌هایش – به دلایل مختلف، یا در غربت خاموش شده‌اند، یا در داخل منزوی، یا قربانی تمسخر رسانه‌هایی شده‌اند که خود حتی یک جمله مستقل از تاریخ نمی‌شناسند.

 

وقتی حافظه، زخمی می‌شود

زوال عقل، نامی تلخ برای شاعری‌ست که سال‌ها حافظه‌ی جمعی ما را ساخت. کسی که صدایش را از گفتمان عدالت، وطن، طبقه فرودست و تبعید فرهنگی بیرون کشید. امروز، به‌جای آن‌که قدر این حافظه را بدانیم، بعضی‌ها با نگاه تمسخر یا بی‌مهری، از «دیر تشخیص دادن بیماری» می‌نویسند، بی‌آنکه بدانند آنچه دیر فهمیده شد، بیماری نبود؛ بلکه عمق فراموشی جمعی ماست نسبت به خودمان.

 

چپِ ایرانی، میان شعر و شکست

من بارها و بارها از خودم پرسیده‌ام: چرا چپِ ایرانی – با آن‌همه شور، با آن‌همه شاعر، با آن‌همه ترانه و تفکر – نتوانست نهاد بسازد، دوام بیاورد، و حتی از خودش محافظت کند؟

شاید چون زودتر از آنکه ساختار بسازد، گرفتار شعار شد. شاید چون به‌جای نقد قدرت، گاه با آن هم‌صدایی کرد یا به خشونت آری گفت. شاید چون دشمن را فقط بیرون می‌دید، نه در درون خود.

و ایرج، هرچند همیشه شاعر باقی ماند، اما بخشی از آن گفتمان بود. گفتمانی که به هزار زبان می‌خواست عشق، عدالت و آزادی را با هم جمع کند، اما زیر تیغِ سانسور، تبعید و خشونت، هر سه را گم کرد.

 

به نسل خودمان نگاه کنیم

ما، فرزندان بعد از انقلاب، کسانی که با ترانه‌های او بزرگ شدیم، چه کردیم با آن‌همه حافظه؟

– وقتی شاعری که روزی «پرچم‌دار گفتمان اجتماعی» بود، امروز با بیماری‌اش سوژه‌ی اخبار کوتاه می‌شود…
– وقتی نسل جوان حتی نامش را با صدای گوگوش یا داریوش می‌شناسد، نه با مفهوم شعرش…
– وقتی عدالت‌خواهی را به لایک‌های بی‌ریشه در شبکه‌های اجتماعی تقلیل داده‌ایم…

آیا واقعاً زوال، تنها در ذهن او اتفاق افتاده است؟ یا جامعه‌ای که حتی یادگاری‌های خودش را نمی‌شناسد، از او بیمارتر است؟

«بی‌من و تو»، اما با خاطره‌ای مشترک

ایرج جنتی‌عطایی، شاید به‌زودی نامی شود در صفحات بایگانی تاریخ. اما شعرش، گفتمانش، و مهم‌تر از آن، آرمان ناتمامش هنوز در کوچه‌های ذهن ما جاری‌ست.

این یادداشت نه دفاع بی‌قید از گفتمان چپ است، نه انکار ضعف‌هایش. بلکه تلاشی‌ست برای آن‌که بفهمیم:
تا وقتی با حافظه‌ی جمعی‌مان چنین رفتار می‌کنیم، هیچ آینده‌ای امن نخواهد بود.

یاد بگیریم با شاعر‌مان – حتی اگر دیگر خودش را به‌یاد نمی‌آورد – مهربان باشیم.
شاید این‌گونه، خودمان را هم دوباره به‌یاد بیاوریم.

No comment

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

-- بارگیری کد امنیتی --